سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دی 1385 - قلب سرد آتش


ساعت 10:20 عصر جمعه 85/12/25

انقدر قرق در هم بودیم که بیماریم به کل از بیماری که داشتم غافل شده بودم
به حدی که قرص که دکتر برام نوشت بود فراموش کرده بودم بخورم یک روز
که با هم به بیرون رفت بودیم و برای هم داشتیم صحبت می کردیم دیدم  یک
دفعه یک جیغ کشید گفتم چی شده چی گفتم مگه گفت پارسا از دماغت دار خون
میاد گفتم مگه میشه گفت دیوونه آره سریه از تو کیفش یک دستمال در آورد به هم
داد خونریزی بینی من سابقه داشت ولی اون روز بی سابقه بود چون جوری شد
 که کارم به بیمارستان کشید تو بیمارستان وضعیت من وخیم اعلام کردن و سریع به
سی سی یو بردن الهام هاج واج مونده بود همنیطور از چشماش اشک می ریخت
انقدر اعصابش به هم ریخت بود که نمی دونست داره چی کار می کنه با پرستار انگار
دعوا داشت پرستار ازش پرسید خانوم شما کیش میشن اون که همین طور گریه می کرد
برگشت گفت هم کسشم پرستار که فهمید بود الهام ترسیده سعی کرد اون آرم کنه وبه اون
بگه که من حالم خوب به هر زوری که بود موفق شد الهام آروم کنه و از شماره خونه
مارو بگیره وقتی که خانواده آمدن الهام سرش رو تخت من بود و دستش تو دست من همون
جا خوابش برده بود وقتی مامانم داشت صدام می رد اونم بیدار میشه و مامانم میبینه سری خودش
جم جور می نه وبه اون سلام می کنه و مامان به اون جواب میده و ازش اسمش پرسیده الهام
خودش معرفی میکنه و به مامانم توضیح میده که چی شده بود مامان من با من راحت و کاری به
کار من نداره حتی چند بار به هم گفت بود با هر کس که دلم می خواد دوست شم فقط
دل نبندم چون ممکن سر ضربه روحی بخورم و برام خطر ناک خلاصه الهام از مامانم خواهش
می کنه و می پرسه که من چه مشکلی دارم مامانم خیلی سعی می که که به هش نگه
ولی اون خیلی اسرار می کنه و مامانم بهش میگه که من انعقاد خون دارم وچند وقتی بود که
قرصم مصرف نمی کردم دقیقا بعد از صمیمی تر شدن من با الهام(البته این بعد فهمید)
الهام که اینو می شنو می زنه زیره گریه و کیف شو بر میداره وبه سمت خونه
میره و تو خونه از شدت گریه از حال میره و با آب قند و ما ساج دادن دست پای الهام
اون حالش تقریبا خوب میشه ولی اون روز لب به غذا نزد ه بود وحتی تا صبح بیدار بود
وبرای من داشت دعا می کرد صبح ساعت 7:30صبح بدون که صبحانه بخوره
از خونه بیرون میزنه وبه طرف بیمارستان میاد سر راهش برام آب میوه و کمپوت
می خره و اول صبح با نگهبان بیمارستان دعوا که الا بلا که من باید برم تو و نگهبان هم
بعد از یک ربع خواهش التماس اون راه میده ون خبر نداشت که حال من بهتر شده
و من به بخش منتقل کردن یک نیم ساعتی هم اون طوری متل میشه تا همون پرستاری میبینه
که دیروز بلا سر من بود و می پرسه که آیا حال من خوب شده و مرخص شدم و
پرستار در جواب به هش می گه که حالش خوب ولی فعلا مهمون ماست چون احتمال داره دوباره
حالم خدای نکرده بد بشه و اتاقی که من توش بستری بدوم بهش نشون میده
وقتی اون امد من خواب بودم مامانم بیدار بلا سرم بغض عجیبی گلوشو پر کرده بود
به حدی که وقتی من میبینه  بازم می زنه زیره گریه و مامانم برای اون که آرم کنه به
پیش اون می ره واون نوازش می کنه و می گه پارسا طوریش نیست یعنی بهتره
پنج دقیقه ای مامانم داشت الهام آرم می کرد تا اینکه با هم خود مونی میشن و الهام
کل ماجرا مارو برای مامانم تعریف می کنه مامانم ازش می پرسه که آیا واقعا من
دوست داره یا نه که الهام بر می گرده می گه که اصلا نمی تون فکر کنم که یک لحظه
هم ازش جدا شم و مامان ازخیال عروسش راحت میشه یک هفته ای من تو بیمارستان بستری بودم
ویک دفعه هم حالم دوباره وخیم شد ولی خدا رحم کرد و به خیر گذشت الهام تو این یک هفته خیلی
ضعیف شده بود چون نهار شا مش معلوم نبود جوری شد که 2 ساعتی زیره سرم رفت
وقتی فهمیدم خیلی نارحت شدم بر گشت به هش گفتم الهام تو من دوست نداری
اون گفت میگه  میشه ان حرف چی می زنی به هش گفتم پس را با خودت اینطور می کنی
و ازش خواهش کردم که به خاطر من غذا بخور اونم به خاطر این که دلم من خوش کنه
بعض وقت جلوی من می خورد وتو خونه هیچی نمی خورد البته بعدا فهمیدم
شنبه بود دتر آمد ازم خون گرفت تا آزمایش کنه ببین بهتر شدم یا و به الهام گفت برای گرفتن
جواب آزمایش ساعت 2 بره و جواب آزمایش برای دکتر به بره  دیدم که الهام یک دفعه
غیبش زد اون به نماز خونه رفت بود و اونجا انقدر گریه رد بود که از حال رفت بود
و تا ساعت یک زیره سرم بود ساعت 1:45میشد و اون پرستار صدا می کنه و ازش می خواد
که سرم از دستش در بیاره بعد از پنج دقیقه التماس پرستار سرم از دستش در میاره
و به اون اجازه میده که از جاش پاش تقریباً ساعت 5دقیقه به دو بود که الهام به طرف آزمایشگاه
می ره و جواب آزمایش می گیره و با چشم پر اشک به پیش دکتر میره و وقتی که دکتر با تعجب به
آزمایش نگاه می کنه الهام نگران میشه و از دکتر می خواد که بدون چه اتفاقی افتاده
وقتی دکتر به هش میگه من کاملا خوب شدم او از خوش حالی حالش بد میشه وتا بعد از ظهر
بستری میشه وقتی به هوش میاد می بینه که تو بیمارستان سریع پرستار صدا میکنه و به هش میگه
سرم که برای بار دوم زدن از دستش در بیاره پرستار م بشدت مخالفت می کن  و میگه باید سرم تون
تموم شه و تا تمو نشه نمی تون کاری کنه چون مسئولیت داره خلاصه بعد از این که سرمش تموم میشه
به طرف اتاق من می دوه و من از خوش حالی بغلم می کنه و برام میگه چی شده و میگه که
فردا مر خص میشم از خوش حالی به مامانم زنگ می زنه و بابام صحبت می کنه و مامان بابا که
باور شون نمی شده خودشون به بیمارستان رسوندن و وقتی از این موضع کامل مطمئن میشن از خوشحالی
به کل بیمارستان شیرینی میدن وبعد از مر خص شدن من دو هفته بعد من با الهام نامزد کردم

                             ماه نمی دونست چه جوری بتا به
                                                              از روی دست تو دید وبلد شد        
                                        
               
                                                        آرزو میکنم که همیشه خوشبخت باشین پارسا جان والهام خانوم

 


¤ نویسنده: پویا

نوشته های دیگران ( )

<      1   2   3      

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
5

:: بازدید دیروز ::
11

:: کل بازدیدها ::
6546

:: درباره من ::

دی  1385 - قلب سرد آتش

:: لینک به وبلاگ ::

دی  1385 - قلب سرد آتش

:: آرشیو ::

مهر 1385
آبان 1385
آذر 1385
دی 1385
بهمن 1385
اسفند 1385

:: اوقات شرعی ::

:: خبرنامه وبلاگ ::

 

سفارش تبلیغ
صبا ویژن