سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آذر 1385 - قلب سرد آتش


ساعت 10:14 عصر جمعه 85/12/25

باورش سخت بود،خیلی برای اولین بار کسی عاشق من شده بود کسی با تمام
وجودش من رو فرا می خوند ، قصه از یک دیدن ساده شروع شد یک برخورد
کاملا تصادفی رودر رو شدن در یک لحظه چشمامون در هم گره خورده بود با
تته پته گفتم عذر می خوام حواسم نبود و در جوابم این شندیم که نه تقصیر شما
 نبود من مقصر بودم چشماش برق عجیبی داشت در حالی که نگاه همون در هم
گره خورده بود از هم دور شدیم خیلی عجیب بود ولی وقتی به خودم آمدم در
جمع خانواده بودم که پدرم بر گشت گفت حواست کجاست من گفتم مــــــــــــــــن
نـــــــه نــــــه من همین جام مهمونی شلوغ پلوغی بود نمی دونم اون فـــرشــته
کی بود خلاصه انقدر دورمون شلوغ شد که حواس به کلی از موضع پرت شد
تا این که دختر خاله گفت میای کارت دارم بــــــا تعجب گفتم با مــــــــن کار داری
گفت آره میای یا برم گفتم یک لحظه صبر کن تا بیام گفت می خوام با سپیده آشنات
کنم مـــــن داشتم از تعجب شاخ دار می آوردم گفتم ستاره شوخیت گرفته وسط
 مهمونی گفت نه کاملا جدی گفتم بر گشتم گفتم بهش دیوونه هم برای من بد میشه
 همه برای تو برگشت گفت وا مگه می خوای چی کار کنیم خلاصه به داخل باغ
رفتیم یک لحظه ضربان قلبم از کار ایستاد ستاره بر گشت گفت هومن چرا وایستادی
بیا دیگه بریم برگشتم گفتم جون ستاره بی خیال شو بیا بریم برگشت گفت وا تا
اینجا آمدی دیوونه زشت بیا بریم حالا من یک دفعه خواستم با یکی آشنات کنمــــا
گفتم حالا نمیشه دست از سر کچل من برداری گفت نخیرم تازشم اگر کچل بودی
شاید بر می داشتم خلاصه بعد چند دقیقه کلنجار  به سمت سپیده رفتیم اون رو به
استخر وایستاده بود اون همون دختری بود که باهاش تصادف نا خدا گاه داشتم
همش داشتم به خودم می گفتم  الان که بگه تو چقدر پررویی اول میزنی بعد  دختر
خالتو می فرستی جلو تو همین هین بود که ستاره صداش کرد و پیش ما آمد
برگشت مارو با هم آشنا کرد که یک دفعه گفت  ما چند دقیقه پیش باهم برخورد داشتیم
من که داشتم از خجالت می مردم ستاره هم برگشت گفت ای ناقلاها شما پس
هم دیگرو از قبل می شناختین من گفتم نه نه به خدا ما فقط با هم بر خور داشتیم
ستاره هم بر گشت گفت میدونم بابا خواستم شوخی کنم خلاصه ستاره از سپیده
پرسید که راستی من برم ، من برگشتم گفتم کجا گفتم می خوای بری  اگر من مزاحم
هستم من میرم بر گشت گفت نه بابا شما باهم کار دارین من تا 10دقیقه دیگه میام
گفتم ستاره به جون هومن بد میشه گفت همه چیز هماهنگ من مواظب همه چیز هستم
پیش خودم گفتم ( مگه دستم بهت نرسه ستاره می کشمت ) خلاصه من که خشکم زده بود
یک دفعه برگشت پرسید  شما چند سالتون من هم با منومون گفتم 20 گفت چه رشته ای
تحصیل می کنی منم گفتم فنی هستم وترم دو دانشگاه دیدم ساکت شده فکر می کنم دیگه
نوبت من بود که از اون به پرسم که چند سالش و چه رشتهای درس می خونه
ازش یک جا کمپلت پرسیدم اونم گفت مگه حولی خنده کوچک کردم گفتم نه
برگشت گفت که 19 سالشه و ترم یک  پزشکی خلاصه بعد از چند دقیقه صحبت
دیدم ستاره آمد با خودم گفتم ( ببین اون موقع که نه باید بیاد میاد ) ستاره
آمد دیدم میگه عروس خانوم بله یا نه یک خنده ملیح گفت ستاره باید فکر کنم
دیدم ستاره رو به من شده گفت هومن نظر تو که مثبت نه بر گشتم گفتم راجب
چـــــــــی؟ برگشت گفت دوساعت پس داشتین چی کار می کردین گفتم از اون
لحاظ من که گیج مبهود بودم گفتم ولا ببیند دوست تون چی میگه برگشتم
گفتم ستاره من برم الان دیگه گندش دار میاده سری به طرف مهمونی بر گشتم
دیدم سپیده گفت آقا هومن به امید دیار من که حـــــــــــواس نبود خدا فظی کنم
برگشتم گفتم بـــبخشید تر خدا اصلا حواســــــم نبود خدا نگهدار خلاصه به مهمونی
برگشتم پدر گفت هومن کجا بودی گفتم همراه زنگ خورد مجبور شدم جواب بدم
اونم باور کرد موقع شام بود دیدم بازم ستاره داره میاد گفتم خدا رحم کنه ایندفعه
دیگه چی کار داره دیدم یک شماره تلفن به من داد گفت مبارک باشه

          یه کاری کرد با دل من اون چشای پر جذبه
                                               که ساعت خونه ام هنوز،بعد یه عمری عقبه


 


¤ نویسنده: پویا

نوشته های دیگران ( )

   1   2   3   4      >

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
1

:: بازدید دیروز ::
1

:: کل بازدیدها ::
6511

:: درباره من ::

آذر 1385 - قلب سرد آتش

:: لینک به وبلاگ ::

آذر 1385 - قلب سرد آتش

:: آرشیو ::

مهر 1385
آبان 1385
آذر 1385
دی 1385
بهمن 1385
اسفند 1385

:: اوقات شرعی ::

:: خبرنامه وبلاگ ::

 

سفارش تبلیغ
صبا ویژن