سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دی 1385 - قلب سرد آتش


ساعت 10:21 عصر جمعه 85/12/25

 

به نام خدا 

                      هر که غمت را خرید       عشرت عالم رافروخت

 

تقریبا 4ماهی با هم بودیم یک جورای وابسته شده بودم ما قرار ازدواج باهم گذاشت

بودیم آره چه رویای آحمقانه ای اون به من اصلا فکر نمی کرد چیزی که بعد ها فهمیدم

آره شما پسرهای که دنبال این هستین که بدونین چرا ما دختر اعتماد نمی کنیم وقتی که

اعتماد می کنیم بازیچه دست تون می شیم . حالا می فهمم که من فقط اون دوست داشتم

آشنایم از دانشگاه شروع شد نمیدونم این پسر چه فرقی با بقیه داشت که ازش خوش آمد

وبه اون اعتماد کردم دو سه ماه می شود که دونبال بود تا به تونه با هم حرف به زنه

تا آخر یک روز جلوم گرفت وگفت می تونه فقط چند دقیقه باهم صحبت کنیم بعد زحمت کم می کنم

من قبول کردم آره اون به من گفت از من خوشش میاد و دوست داره که با من دوست شه

وبه من گفت عجله ای برای گرفتن جوابش نداره من که جا خورده بودم از پشنهادش

دوسه هفته ای هیچ جوابی به هش ندادم تا اینکه دوباره آمد به سراغم و گفت ببخشید که

بازم مزاحم تون شدم می خواستم بدون جوابتون چی نگار خانم اینو که گفت من با تعجب

پرسیدم اسم من از کجا می دونی که هیچی نگفت وگفت فقط جواب من بدین من گفتم چند شرط داره

واون هم بدون اینک بخواد اون ها رو بدون گفت شما قبل کنین هر شرطی که باشه قبوله

بعد ازم خدا فظی کرد ورفت وگفت که فردا هم دیگر می بنیم و رفت من که شب خوابم نبرد

اولین بار بود که قرار بود با یک پسر غریب باشم و حرف بزنم فردا صبح وقتی که به دانشگاه رفتم

دیدم آمد جلوم سلام کرد ویک شاخ گل رُز به هم داد وازم پرسید که آیا شب خوب خوابیدم یا نه

من به دروغ گفتم آره ولی خیلی خوابم میومد ازم خواست که اگر میشه کلاس نریم وباهم بیرون بریم

من چون روز دوم بود نمی تونستم قبول کنم به هش گفتم نه و به سر کلاس رفتم اون روز

اون کلاس نداشت ولی من دوتا 2 ساعت باید می رفتم سر کلاس تقریبا تا 12:30تو کلاس بودم

وقتی از کلاس بیرون آمدم دیم روی زمین نشست و سرش روی دستش گذاشت

دلم براش سوخت گفتم عرفان چرا اینجا نشستی چرا نرفتی و اونم سری از جاش پاشد وگفت که

منتظر من بود که باهم بریم تا یک جای تو راه فهمیدم که کلاس نداشت وبه خاطر من اونجا

مونده بود. روز ها با هم بودن همین طور می گذشت و ما به هم عادت کرده بودیم

جوری که روزی یک ربع باهم صحبت می کردیم . این آخرا احساس کردم ازم خسته شده

رفتارش خیلی عوض شده بود نمیدونم چش شده بود دو روز دانشگاه نیمود هر چی خونشون

زنگ می زدم یا مامانش بر می داشت یا باباش خلاصه بعد دو سه روز آمد دانشگاه گفتم خودش

میاد نرفتم طرفش اونم انگار نه انگار داره من میبنه همین طور به طرف دفتر دانشگاه رفت

و چند دقیقه بعد به طرف بیرون دانشگاه داشت می رفت رفتم دنبالش هر چی صدا کردم عرفان

همین طور داشت می رفت رفتم جلوش و گفتم معلوم چته چرا این جوری می کنی

اونم گفت که نگار برو دیگه نمی خوام ببینمت من گفتم چـــــــــی گفتم چــــــــــــی گفتی

دوباره همون گفت من که خشکم زده بود همون جا ســــــــــر جام ایستادم عرفان رفت خونه

من که داشتم دیونه می شدم نمیدونم چی کار کرده بودم که عرفان دوست نداشت من ببینه

فردابه هش زنگ زدم ازش خواستم تمام وسایل مو برام بیاره و بدون این که به حرفش گوش

بدم تلفن قطع کردم بعد از ظهر همون جای که باهم آشنا شده بودیم ایستاده بودم که دیدم داره میاد

وسایلی که داشتم ازش گرفتم دیدم یک نامه به هم داده من که از شدت بغض نمی تونستم طاقت

بیارم شروع به گریه کردم وبه سمت خونه دویدم تو خونه یک ساعتی خوابیدم

بعد به سراغ نا مش رفتم ودیم با کمال پرروی توش نوشته بود که من بازیچه دستش بودم تو

این مدت و اون فقط خواسته به دوستاش ثابت کنه که می تونه با من دوست بشه ومن این وسط بازیچه بازی احمقانه

اون شده بودم خوب من یک ترم کامل به خاطر این موضع سر کلاس حاظر نشدم و وقتی به دانشگاه رفتم

انتقالی مو برای شهرستان گرفتم.........

                         خدایا به حرمت شکسته شدن عشق

                                                             که این سرنوشت روی کتاب من نوشت

                          سرنوشت من جز سیاهی نبوده

                                                     که عشق من جز تباهی هیچ نبوده

                        

 نگار خانوم ازاین که داستان تون برام فر ستادین ممنون امیدوارم همیشه در پناه حق همیشه شاد باشید


¤ نویسنده: پویا

نوشته های دیگران ( )

<      1   2   3      >

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
6

:: بازدید دیروز ::
11

:: کل بازدیدها ::
6547

:: درباره من ::

دی  1385 - قلب سرد آتش

:: لینک به وبلاگ ::

دی  1385 - قلب سرد آتش

:: آرشیو ::

مهر 1385
آبان 1385
آذر 1385
دی 1385
بهمن 1385
اسفند 1385

:: اوقات شرعی ::

:: خبرنامه وبلاگ ::

 

سفارش تبلیغ
صبا ویژن